عاشقان

حال (نه) آینده

 

شاید جوان بودن نگارنده باعث شده تا با حضور در میان این قشر از سویی و حضور در ادارات انتظامی

 

از جمله آگاهی و مفاسد اجتماعی و کلانتریها بتواند با مشکلات و مسایل آنها بیشتر آشنا شود.



در این بین شاهد بسیاری از دخترانی بوده ایم که گوهر عفت خود را فدای یک لحظه غفلت کرده اند.



بیشتر دخترانی که ماجرای ارتباط خود را بیان می کنند، می گویند «او به من گفت که ما با هم ازدواج خواهیم کرد».

 

اما تجربه نشان داده که بیشتر دوستی هایی که در کوچه و خیابان و راه مدرسه و دانشگاه و محل کار رخ داده،

 

به ازدواج ختم نمی شود، چرا که همه مردم به طور فطری ارزش پاک بودن را می دانند، بنابراین همان

 

جوانی که قبل از ازدواج ممکن است با چندین دختر ارتباط داشته باشد، در هنگام ازدواج از مادرش می خواهد

 

که برای او دختر پاک و مؤمن انتخاب کند. وقتی از آنها می پرسی که چرا با یکی از همان دخترهایی که دوست بودی،

 

ازدواج نمی کنی، پاسخ می دهند: «کسی که با من دوست بوده، هیچ بعید نیست با شخص دیگری هم دوست بوده باشد،

 

این جور دخترها به درد ازدواج نمی خورند.»



البته در پاره ای موارد هم دوستی های خیابانی منجر به ازدواج شده و تا حدی آنان در زندگی زناشویی موفق بوده اند.



عبدالرضا حسینی، کارشناس مددکاری ناجا در این خصوص می گوید:

 

تردید و بدبینی به مرور زمان عرصه را بر زندگی مشترک جوانانی که از طریق دوستی

 

های خیابانی با هم آشنا شده اند، تنگ می کند، به عبارت دیگر بعد از اینکه مدتی از زندگی مشترک آنها گذشت

 

و همه چیز به صورت عادی درآمد، این افکار به ذهن آن جوان یورش می برد که چرا همسرش زمانی که مجرد بود،

 

با او به راحتی ارتباط برقرار کرد؟ یا آیا او قبلاً هم با کسی ارتباط داشته؟ یا آیا او اکنون به من وفادار می ماند؟



این مشاور و مددکار تصریح می کند:

 

برخی اظهار می دارند که دوستی من به خاطر این بوده که می خواستم او را بشناسم که به نظر من این شیوه ساده لوحانه می آید؛

 

چرا که هرگز کسی که برای ایجاد چنین ارتباطی تلاش کرده، حاضر نمی شود فهرستی

 

از معایب و نقایص خود را در اختیار طرف مقابل قرار دهد، بلکه او در اولین برخورد سعی می کند

 

علایق و سلایق طرف مقابل را بشناسد و آن چنان باشد که شما می خواهید نه آن چنان که در واقع هست.


 

برخی از دوستی های میان دختر و پسرها، به ویژه در میان اقشاری که تلاش می کنند

 

به اصطلاح به روزتر زندگی کنند، در پارتیها و میهمانیهای دوستانه اتفاق می افتد.



این مسأله به ویژه در میان افراد مرفه و کسانی که امکان برگزاری چنین پارتیها یا شرکت در آنها را دارند،

 

بسیار بیشتر دیده می شود و تفاوت ماجرا فقط در بخش اول یعنی نحوه آشنایی و آغاز دوستی است

 

و ادامه داستان درست مشابه دوستی های پنهانی و خیابانی است.



کاشفی، یک پژوهشگر اجتماعی با تحقیقی بر روی 230 جوان و نوجوان دختر و پسر دریافته که حدود

 

56 درصد جوانان علاقه دارند که همراه با دوستانشان در میهمانی های شبانه شرکت کنند،

 

همچنین 6/42 درصد از این عده بیش از یک بار در میهمانیهای مختلط شرکت کرده اند.

یافته های این تحقیق نشان می دهد، 88 درصد از افرادی که حضور در پارتیهای مختلط را تجربه کرده اند،

 

بدون اطلاع خانواده هایشان بوده است. 31 درصد از جوانان پاسخ داده اند

 

که از ترس خانواده در چنین جشنهایی شرکت نمی کنند و 12 درصد اصلاً تمایلی به حضور در میهمانیهای مختلط نداشته اند.



روزبه، یک جوان دانشجو که در این پارتیها شرکت داشته در این خصوص می گوید:

 

اصولاً چند نوع مختلف از میهمانیهای این چنینی برگزار می شود. اول جشنهایی که

 

با عنوان تولد یا فارغ التحصیلی و امثال آن برپا شده و همه چیز در افراطی ترین شکل آن به دست دادن،

 

روبوسی و رقص ختم می شود.



وی می افزاید: اکس پارتی نوع هیجان انگیزتر این پارتیهاست که در این گونه جشن ها اغلب از میهمانان

 

با قرصهای اکس پذیرایی می شود تا با انرژی مضاعف در میان دوستان خود ظاهر شوند و نوع سوم

 

و خطرناک این گونه پارتیها «سکس پارتی» است که در آن همه چیز از کنترل افراد خارج است و

 

هر نوع حادثه زیانباری محتمل به نظر می رسد.


 

شاید بسیاری از خوانندگان این مطلب در نهایت بپرسند پس نقش پلیس در این ماجراها چیست؟



در این موارد باید این پاسخ را بیان کرد که دوستی های پنهانی وقتی برای خانواده که از همه به دختر نزدیکتر است،

 

پنهان می ماند چگونه ممکن است برای پلیس قابل کشف باشد،

 

هر چند که در شرایط کنونی نیز مأموران پلیس هر روز تعدادی از این دخترها را همراه پسرها دستگیر می کنند،

 

اما تا زمانی که اتفاقی نیفتاده، خانواده ها با حضور در مراکز انتظامی حتی به مأموران متعرض

 

هم می شوند که چرا هر جا یک دختر و پسر را می بینید بازداشت می کنید آنها که جرمی مرتکب نشده اند.



پلیس زمانی متوجه بروز حادثه می شود که جرم واقع شده و دختر و خانواده اش

 

برای شکایت از کسی که اکنون شاید متواری شده یا در دسترس نیست، به آگاهی یا کلانتری مراجعه کرده اند.



هر چند پلیس در این بخش نتوانسته به طور کامل و صد درصد موفق باشد،

 

اما حتی با دستگیری فرد متجاوز نیز هیچ مشکلی از دختر و خانواده اش حل نمی شود،

 

بنابراین در این جرایم که یک پای آن دختر است و حداقل در زمینه سازی آن شریک است،

 

پیشگیری با آموزش و فرهنگ سازی بهتر از هر چیزی جواب می دهد و خانواده می تواند عمده ترین نهاد مؤثر در کاهش جرم باشد.

 

 

مجله سروش جوان


 

به هر حال تاکنون هرچه گفتیم از دوستی های پنهانی و خیابانی و یا دوستی هایی است

 

که در جریان پارتیها به وجود می آید و اینکه می تواند چه حوادثی برای دختران داشته باشد.



به طور قطع نمی توان پایان این قبیل دوستی ها را ازدواج، خوشبختی و یا زندگی رویایی تصور کرد،

 

بلکه بیشتر باید کلانتری، آگاهی، دایره مفاسد اجتماعی و دادگاه را پیش چشم دید؛

]

زیرا نگارنده حداقل در صدها پرونده شاهد بوده که پایان چنین دوستی هایی بر این اماکن ختم شده است.



اینکه دختر تا چه اندازه مورد سوء استفاده قرار گرفته باشد خود مسأله ای جداست که

 

در دادگاه به آن رسیدگی می شود، اما بد نیست حداقل برای روشن شدن ذهنتان بدانید که بیشترین

 

موارد این چنینی با آزار و اذیت دختر توسط پسر و دوستان وی همراه بوده و بعد از آن هم دختر

 

به دلیل رابطه پنهانی نتوانسته ادعای خود را مبنی بر به عنف بودن آزار و اذیت اثبات کند.



گذشته از اینها این گونه ارتباطها اثرات سوء دیگری هم دارند که عبدالرضا حسینی به پاره ای از آنها اشاره می کند.



این کارشناس مددکاری می گوید: دوستی های خیابانی با افراد مختلف در دخترها ایجاد یک احساس کاذب

 

و رویایی برای انتخاب مرد ایده آل می کند که اندک اندک باعث می شود تا به هر مردی جواب مثبت ندهند

 

و اگر هم به کسی پاسخ مثبت دادند، پس از مدتی زندگی و مقایسه او با دوستانی که داشتند،

 

او را خارج از ایده آلها دیده، به تفاهم نرسند.



وی می افزاید: در برخی موارد نیز ممکن است تعدادی از همسایگان یا اقوام از ماجرای این دوستی ها

 

باخبر شوند و آن وقت کافی است که خواستگاری برای تحقیق به آنها مراجعه کند و آنها از سر دلسوزی یا

 

حسادت ماجرا را با آب و تاب بیشتری برای آنها بازگو کنند، قطعاً در این شرایط هیچ مرد معتقدی

 

این دختر را برای زندگی انتخاب نخواهد کرد.



حسینی معتقد است عواقب وخیم تر از اینها هم وجود دارد که ذکر برخی از آنها عبرت آموز است.


وی می گوید: برخی دختران در دوران دوستی خود با پسری مقداری عکس و فیلم تهیه می کنند

 

که عمدتاً نزد پسر باقی می ماند و او می تواند از این تصاویر نهایت سوء استفاده را بنماید،

 

مثلاً آنها را در اینترنت قرار داده یا به وسیله آنها از دختر و خانواده اش اخاذی کند.


بیشتر دخترانی که ماجرای ارتباط خود را بیان می کنند،

می گویند «او به من گفت که ما با هم ازدواج خواهیم کرد». اما تجربه نشان

 

داده که بیشتر دوستی هایی که در کوچه و خیابان و راه مدرسه و دانشگاه و محل کار رخ داده،

به ازدواج ختم نمی شود، چرا که همه مردم

 

به طور فطری ارزش پاک بودن را می دانند،...

 


 

 

سرهنگ تواضعی مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و برگه های مقابل رویش را زیر و رو می کرد،

 

ناگهان مانند کسی که چیز جدیدی پیدا کرده باشد، خطاب به خبرنگاران گفت:

 

صبر کنید، این موضوع خیلی جدیده، اتفاقاً راه پیشگیری هم دارد و حتماً هم باید از سوی خانواده ها جدی گرفته شود.

خبرنگاران که کم کم آماده می شدند تا سالن مصاحبه را ترک کنند، روی صندلیهای خود

 

آرام گرفتند و منتظر شدند تا سرهنگ مثل همیشه از جنایتهایی سخن بگوید که یک سر

 

آن به سهل انگاری شهروندان مربوط می شود.


مدیرکل مبارزه با جرایم جنایی ناجا گفت: بنابر آخرین آمار نیروی انتظامی 40 درصد از فجایع

تجاوز به عنف در پی برقراری دوستی های پنهان و خیابانی و با وعده ازدواج اتفاق می افتد.


* ماجرا جدی است

 


مدتهاست وقوع روزانه تعداد قابل توجهی انواع جرایم تجاوز به عنف علیه دختران و زنان جوان،

 

مسؤولان انتظامی را نسبت به آگاه سازی این قشر

 

از جامعه هوشیارتر کرده است. جرایمی که در پی غفلت قربانی و یا به نوعی سهولت اغفال وی از سوی مجرم رخ می دهد

 

و آثار جسمی و روحی زیادی برای او و خانواده اش در پی دارد.


امروز گسترش برقراری ارتباطات میان دختران و پسران جوان با توجه به آداب و رسوم و فرهنگ

 

سنتی جامعه ایرانی منجر شده تا افرادی در پوشش دوستی های خیابانی با تأکید بر پنهان ماندن این روابط،

 

نقشه مجرمانه خود را عملی کرده و قربانی را در برابر کار انجام شده قرار دهند.


وقوع این قبیل حوادث در حالی است که نقش قربانی را نمی توان انکار کرد؛ زیرا براساس بررسیهای صورت گرفته در بسیاری موارد،

 

فرد خود زمینه ارتکاب جرم را برای طرف مقابل ایجاد می کند.



سرهنگ علی تواضعی در این خصوص به خبرنگار ما می گوید:

 

مجرمان به بهانه دوستی های خیابانی، قربانیان را به بهانه ازدواج و شناخت اولیه ابتدا اغفال کرده

 

و سپس نقشه شیطانی خود را عملی می کنند.


وی می افزاید: براساس گزارشهای رسیده از پرونده های تجاوز به عنف،

 

اغلب دختران جوان به دنبال دوستی های پنهان و دور از چشم خانواده،

 

بعضاً تحت تأثیر قرصهای موسوم به اکس و یا به بهانه دیدار با خانواده طرف مقابل و

 

یا به قصد تفریح در جاده های خارج از شهر به مناطق متروکه و خالی از سکنه رفته و

 

در همانجا از سوی یک یا چند نفر مورد تعرض قرار می گیرند.


مدیرکل مبارزه با جرایم جنایی ناجا با تأکید بر اینکه معمولاً یافتن ردپایی از مجرمان به دلیل آنکه اغلب دارای هویتهای جعلی هستند

 

بسیار سخت است، خاطرنشان می کند: آمار جرایم اتفاق افتاده در این حوزه بر لزوم عدم برقراری این گونه روابط تأکید دارد.

وی خطاب به والدین نیز اظهار می دارد:

 

خانواده ها با نظارت بر ارتباطات فرزندانشان بخصوص دختران جوان و شناخت بیشتر از آنها می توانند

 

تا حد قابل توجهی از آسیبهای احتمالی جلوگیری کنند.



سرهنگ تواضعی در ادامه تصریح می کند:

 

دختران جوان هوشیار باشند که دوستی های خیابانی و روابط پنهان که بعضاً از طریق

 

اینترنت، چت، ارسال پیامهای کوتاه از طریق تلفن همراه آغاز می شود، خود شروعی برای ارتکاب جرم است؛

 

زیرا مروری بر پرونده های موجود در آگاهی نشان می دهد، خطاهای رفتاری، افراد را در دام شکارچیان مجرم گرفتار می کند.

 

 

 






 


 

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .

هیچ کس اونو نمی دید .

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .

از سکوت خوششون نمیومد .

اونم می زد .

غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

چشمش بسته بود و می زد .

صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .

بدون انتها , وسیع و آروم .

یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .

یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .

تنها نبود … با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .

چشمای دختر عجیب تکونش داد … یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .

چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .

احساس کرد همه چیش به هم ریخته .

دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .

سعی کرد به خودش مسلط باشه .

یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .

نمی تونست چشاشو ببنده .

هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .

سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه … فقط برای اون .

دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .

و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .

یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .

چشاشو که باز کرد دختر نبود .

یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .

ولی اثری از دختر نبود .

نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .

چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .

….

شب بعد همون ساعت

وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .

با همون مانتوی سفید

با همون پسر .

هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .

و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,

مثل شب قبل با تموم وجود زد .

احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .

چقدر آرامش بخشه .

اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .

دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .

به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .

شب های متوالی همین طور گذشت .

هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .

ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .

ولی این براش مهم نبود .

از شادی دختر لذت می برد .

و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .

سه شب بود که اون نیومده بود .

سه شب تلخ و سرد .

و شب چهارم که دختر با همون پسراومد … احساس کرد دوباره زنده شده .

دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .

اونشب دختر غمگین بود .

پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .

سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه … دل توی دلش نبود .

دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .

ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .

نمی تونست گریه دختر رو ببینه .

چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو

به خاطر اشک های دختر نواخت .


همه چیشو از دست داده بود .

زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .

یه جور بغض بسته سخت

یه نوع احساسی که نمی شناخت

یه حس زیر پوستی داغ

تنشو می سوزوند .

قرار نبود که عاشق بشه …

عاشق کسی که نمی شناخت .

ولی شده بود … بدجورم شده بود .

احساس گناه می کرد .

ولی چاره ای هم نداشت … هر شب مثل شب قبل مثل شب اول … فقط برای اون می زد .


یک ماه ازش بی خبر بود .

یک ماه که براش یک سال گذشت .

هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .

چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .

و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .

ضعیف شده بود … با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده …

آرزوش فقط یه بار دیگه

دیدن اون دختر بود .

یه بار نه … برای همیشه .

اون شب … بعد از یه ماه … وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر

با همون پسراز در اومد تو .

نتونست ازجاش بلند نشه .

بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .

بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .

دلش می خواست داد بزنه … تو کجایی آخه .

دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون

و برای خود اون بزنه .

و شروع کرد .

دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .

و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .

نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .

یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .

چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .

سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .

سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .

- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید … به خاطر ازدواج من و سامان …. امکان داره ؟

صداش در نمی اومد .

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :

- حتما ..

یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش

فقط برای اون

ثل همیشه

فقط برای اون زد

اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد

نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه

پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره

دختر می خندید

پسر می خندید

و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید

آروم و بی صدا

پشت نت های شاد موسیقی

بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد

 


 


 

وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم و تو تنها قرار زندگیم باشی…

 

از هر چه قرار است غیر تو باشد…

 

خواهم گذشت

 

 

 

 

میدونی آدما بین« الف» تا «ی» قرار دارند.

 

بعضی ها مثل «ب» برات می میرند،

 

مثل « د» دوستت دارند، مثل« ع»عاشقت میشوند،مثل «م»

 

 

 

اگر آن شب نگاهم نمی کردی اگر در آن شب تاریک بر این تنهاتر

 

از تنهایی چشمک نمی زدی اگر در اولین حرفم باورم نمی کردی اگر نمی ماندی

 

و می رفتی من دیگر این که هستم نبودم

 

 

 

 

 

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود

 

و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

 

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

 

 

دوستای خوب مث ستاره‌ها میمونن…

 

حتی وقتی نمی بینیمشون باز هم سر جاشون هستن!

 

 

عده ی زیادی هستند که منتظر خوشبختی هستن

.

اما غافل از اینکه قانون طبیعت برعکسه اینه.

 

این ”خوشبختیه“ که منتظر ماست. زیرا ما خالق او هستیم

 

 


 

 

 

حال و روز خوشی ندارم ، این روزها حس خوبی ندارم

 

قلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارم

 

حرفی نزن که بدجور دلم از تو گرفته ، دیگر بس است هر چه تا به حال اشک از چشمانم ریخته

 

شاید تو لایق اشکهایم نیستی ، چشمانم از اشکهایم شاکیست ، تو برایم مثل قبل نیستی

 

آن عطر مهر و محبتهایت که فضای قلبم عاشقانه میکرد را دیگر حس نمیکنم ، وقتی دستهایم را میگیری آن گرمای

 

همیشگی را احساس نمیکنم

 

نگو احساست به من همچو گذشته است که باور نمیکنم، نگو دوستم داری که درک نمیکنم

 

حال و روز خوشی ندارم ، سر به سر دلم نگذار که طاقت بی محبتی هایت را ندارم

 

قلبم از احساست دلخور است ، دلم گرفته و ابراز محبتهای آن قلب به ظاهر عاشقت بیهوده است

 

بهانه هایت تکراریست ، دیگر قلب شکسته ام ساده و دیوانه نیست ، گرچه هنوز هم خیلی دوستت دارم اما دیگر

 

جای تو در کنارم خالی نیست

 

جای تو را غم آمده و پر کرده ، احساسم به عشقت شک کرده ، بودنت مرا آزار میدهد ، حرفهایت اشکم را در می

 

آورد ،نیا در بستر عشق ، نیا که بیمارم ، طبیبی نیست و من به درد نبودنت دچارم

 

اینکه هستی اما تنها مال من نیستی ، اینکه در کنارمی اما به عشق نفسهایم با من همنفس نیستی ، اینکه اینجایی و

 

دلت با من نیست !

 

به درد نبودنت دچارم ….

 

اگر باشی عذاب میکشم ، اگر نباشی تمام دردهای این دنیا را میکشم ، وای که هم بودنت ، هم نبودنت مرا عذاب

 

میدهد ، فکری به حالم کن که عشقت دارد کار دستم میدهد

 

حال و روز خوشی ندارم ، جان خودت بی خیال که دیگر حوصله بهانه هایت را ندارم…

 


 

شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن

 

توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده

دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد

 

یافت



دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...

 

اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد

 

یک رابطه مجدد غیر ممکن است



دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش

 

کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک

 

بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ

 

نبوده است

 


دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش

 

کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه

 

بدهکار بفرست

 



دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش

 

کن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد

 

صفر ضربش کن



دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش

 

کن ... اگر برگشت ، از دستور کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر

 

است که دیلیت اش کنی



دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش

 

کن... نگران نباش بر می گردد



دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...

 

اگر در مدت زمانی معین بر نگشت فراموشش کن

 


 


 

با سلام ,
خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم
خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزم
خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت
خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم
و ناراحت از اینکه ما که توی خانه مان کامپیوتر نداریم
ما توی خانه مان دو تا اتاق داریم
یک اتاق مال آقا جان و ننه مان است
یکی هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ
دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز , خواستگار زهرا برامان آورده
یک کمد که همه چیزمان همان توست
آشپزخانه مان هم توی حیاط است و آقاجان تازه با آجر ساختتش
ما هم مجبوریم برای اینکه برای شما ایمیل بزنیم دو هفته بریم پیش رضا ترمزی کار کنیم تا بتونیم پول یک ساعت کافی نت را در بیاریم
خداجان , جان هرکی دوست دارید زود به زود ایمیل هاتان را چک کنید و جواب ما را بدهید
ما چیز زیادی نمی خواهیم
خدا جان , آقاجانمان سه هفته است هر دو تا کلیه اشان از کار افتاده و افتاده توی خانه
خیلی چیز بدیست
خداجان , ما عکس کلیه را توی کتاب زیستمان دیده ایم , اندازه لوبیاست , شکم اقاجان ما هم مثل نان بربری صاف است , برای شما که کاری ندارد ,
اگر می شود , یک دانه کلیه برایمان بفرستید ,
ما آقاجانمان را خیلی دوست داریم , خدا جان
الان بغض توی گلومان است , ولی حواسمان هست که این آدم های توی کافی نت که همه شیک و پیکن , نوشته های مارا دزدکی نخوانند ,
چون می دانم حسابی به ما می خندند و مسخره مان می کنند
خدا جان , اگر می شود یک کاری بکن این اکبر آقا بزاز بمیرد , آبجی زهرامان از اکبر آقا بدش می آید
اما ننه می گوید اگر اکبر آقا شوهر زهرامان بشود وضعمان بهتر می شود
خداجان اکبر آقا چهل سال دارد و تا حالا دو تا زنش مرده اند , آبجی زهرامان فقط سیزده سال دارد خداجان
الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرف ها ی روی صفه کلید را پیدا می کنم
خداجان اگر پول داشتم هر روز برای شما ایمیل می زدم
خوش به حال آدم پولدارها که هم هر روز برایت ایمیل می زنند
تازه همایون پسر همسایه پولدارمان می گفت با شما چت هم کرده است
خوش به حالش
خداجان , اگر کاری کنید که حال آقاجانمان خوب شود خیلی خوب می شود
چون قول داده اگر حالش خوب شود برود سر گذر کار پیدا کند و بعد که پول گیرش آمد یک دوش بخرد بذارد توی مستراح
خداجان , ننه بزرگ از این کار که حمام توی مستراح باشد بدش می آید ولی آقاجان می گوید حمام خانه پولدار ها هم توی مستراحشان است
خدا جان ننه بزرگ ما خیلی مواظب نجس پاکی است و گفته است هرگز به این حمام اینجوری نمی رود
ولی خداجان راستش من وقتی خیلی از حمام رفتنم می گذرد بدنم بوی بد می گیرد و همکلاسی هایم بد نگاهم می کنند
راستی خدا جان , چه خوب شد که به ما تلویزیون ندادی ,
یکبار که از جلوی مغازه رد می شدم دیدم که آدم های توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی می خورند ,
حتما خوشمزه هم هست , نه ؟
تا سه روز نان و ماست اصلا به دهانم مزه نمی کرد
بعضی وقتها , ننه که از رختشویی برمی گردد با خودش پلو می آورد ,
خیلی خوشمزه است خداجان , ننه می گوید این برکت خداست , دستت درد نکند ,
راستی خداجان , شما هم حتما خیلی پولدارید که خانه تان را توی آسمان ساخته اید , تازه من عکس خانه ییلاقیتان را هم دیده ام
همان که روی زمین است و یک پارچه سیاه رویش کشیده اید ,
خیلی بزرگ است ها , تازه آنهمه مهمان هم دارید , حق هم دارید که روی زمین نیایید , چون پذیرایی از آنهمه آدم خیلی سخت است
ما اصلا خانه مان مهمان نمی آید , چون ما اصلا کسی را نداریم
ولی آقاجانمان می گوید اگر کسی بیاید ساعتش را می فروشد و میوه و شیرینی می خرد
ما مهمانی هم نمی رویم , چون ننه می گوید بد است یک گله آدم برود مهمانی
خدا جان وقت دارد تمام می شود , اگر بیشتر پول داشتم می ماندم و باز برایتان می نوشتم
ولی قول می دهم دو هفته دیگر که مزدم را گرفتم باز بیایم و برایتان ایمیل بفرستم
خدا جان به خاطر اینکه درسهایم خوب است از شما تشکر می کنم
تازه به خاطر اینکه ما توی خانه مان همه همدیگر را دوست داریم هم دستت را می بوسم
من می دانم که آدم های پولدار همه شان خودکشی می کنند , ولی من هیچوقت خودم را نمی کشم
تازه خداجان , من آدم هایی را می شناسم که حتی اسم کامپیوتر را نشنیدند بیچاره ها ,
شاید از آنها هم دفعه بعد برایت نوشتم
خداجان , نامه من را فقط خودت بخوان و به کسی نشان نده
صبر کن ...
آخ جان , پنجاه تومن دیگر هم دارم ,
خدا جان جوابم را بده ,
فقط تو را به خدا , به خارجی برایمان ننویسید ,
چون ما زبانمان خوب نیست هنوز
آخ , راستی خدا جان یادم رفت , حسن مان دارد دنبال کار می گردد , یک کاری بی زحمت برایش جور کنید
هادی هم آبله مرغان گرفته است , اگر برایتان زحمتی نیست زودتر خوبش کنید
حسین هم وقتی ننه می رود رختشویی همش گریه می کند ,
آبجی فاطمه مان هم چشمانش ضعیف شده ولی رویش نمی شود به آقاجان بگوید , چون می گوید پول عینک خیلی زیاد است
اگر می شود چشان ابجیمان را هم خوب کنید
خب .. وقت تمام است دیگر , پدرمان در آمد
خداجان مهربان ,
اگر زیاد چیزی خواستیم معذرت می خوام , هنوز خیلی چیزها هست ولی رویمان نشد
دست مهربانتان را از دور می بوسم
راستی خدا جان , ننه بزرگ آرزو دارد برود مشهد پابوس امام رضا , یک کاری برایش بکنید بی زحمت
باز هم دست و پایتان را می بوسم
منتظر جواب و کلیه می مانم
دستتان درد نکند

بنده کوچک شما , مجید

 

...
خواست دکمه سند را بزند
دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی می رفت
یهو کامپیوتر خاموش شد
خشکش زد
- اااااا
صدایی از پشت سرش گفت :
- اون سیستم ویروسیه , نگران نباش , الان دوباره میاد بالا
اسکناس های مچاله , توی عرق کف دستش خیس شد
دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود
یه قطره اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش
بلند شد
پول رو داد و از کافی نت زد بیرون
توی راه خودشو دلداری می داد
- دوهفته دیگه باز میام ...
- باز میام ...

 

 

 

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )

در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم


 درد عاشقی

 

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیها
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلدا
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هیچ به پوچ رسیدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقی
و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….
***
آهسته لغزید
سایش پشت بر دیوار
سقوط
و دیگر هیچ …..

 

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم


نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان
نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

 

 

- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

 

 

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

 

 

 

 

 

نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

 

 

 



قالب وبلاگ : قالب وبلاگ